یادداشت شماره 70:
امشب چهارشنبه سوریه، صدای انفجار بمب میاد :|
منم تنهام، هم به طور فیزیکی تنهام، هم به طور روحی :)) امروز میخواستم برم بیرون، گفتم ولش کن، ترقه میندازن ناقص میشم :)) موندم خونه، از فرصت سکوت مطلق خونه استفاده کردم و خوابیدم، یکم لباس داشتم شستم، غذا گرم کردم و بقیه زمان در سوشال مدیا طی شد :/ ( و چه بد )
تقریبا دو هفته دیگه تولدمه و حس میکنم زمان داره خیلی زود میگذره، از 23 سالگی به بعد، خیلی داره زود میگذره و من کاری نکردم تو زندگیم که :(
گاهی که میخوام به خودم سخت نگیرم، میبینم اصلا یه چیزایی اسمشون سخت گیری نیست، لازمه زندگیه! که وقتی یهو تو 35 سالگی برگشتی و نگاه کردی به زندگیت، نگی چه غلطی کردم تا اینجا که زندگیم هنوز عین نوجوان 14 سالست!
دلم نمیخواد بگم چی فکر میکردم و چی شد ... دلم نمیخواد جایی قرار بگیرم که حالمو بد کنه... کسلم کنه... از طرفی زندگی از رویاهای آدم دوره، چون خیلی عوامل دخیلن در دستیابی آدم به آرزوها یا رویاهاش... گاهی خیلی چیزا دست به دست هم نمیدن، دستاشونو دور میکنن از هم و اون حلقه ای که باید، تشکیل نمیشه و تو میمونی و ...
کنکور ارشدو خوب ندادم چون خوب نخوندم، ولی خب ... منتظر میشینم ببینم چی رقم میخوره، امیدوارم که خیر باشه