شهروند هزاره ی سوم

برای من:

پست جدید جولیک رو که خوندم یاد11-12سالگیم افتادم.اولین بار کلاس پنجم بود که تو کتابخونه ی مدرسه یکی از کتابای هری پاترو دیدم.قبلترهاش اسمشو شنیده بودم ولی به نظرم جالب نیومده بود.اون موقع گلستان و بوستان و مثنوی برای نوجوانان میخوندم،کلیله و دمنه و حافظ با کمک خواهرم میخوندم.ولی با خودم گفتم امتحانش کن....برش داشتم همون روز ظهر بعداز ناهار طبق عادت همیشگیم تو اتاق تاریک،بدون روشن کردن چراغ شروع کردم به خوندنش.نصف بیشترش تمام شده بود که خوابم برد.عجیب جذبش شده بودم.تک تک صحنه هاشو به وضوح تصور کرده بودم و خودمم انگار از دور تو همون محیط داشتم داستانو دنبال میکردن.دوم راهنمایی بودم که دوره ی کاملشو با ولع تمام خوندم.مامانمم گاهی میخوند:)خیلی دنیای خوبی داشت داستانش.خیلی حالم باهاش خوب بود.وقتی تمام شد دوست داشتم تعداد جلدهاش بیشتر میبود.یا مثلا از نو با این کتاب آشنا بشم....چقدر حال آدم با بعضی چیزا خوبه.کیمیاگرو که سه سال پیش خوندم تونستنم خیلی باهاش همراه بشم و حالم خوب باشه:)شیطان ودوشیزه پریم و آرزوهای بزرگ و ربکا هم خوب بودن...حال وهوام و همراهیم باهاشون خوب بود.ولی نه اینا و نه هیچ کدوم از کتابای خیلی خوبی که تا به حال خوندم نتونستن اون دوران خوشو برام تکرار کنن.عجبا!؛)

خانم گالوا

نظرات  (۲)

من کاملا بر عکس اصلا از فضای این کتاب ها خوشم نمیومد :) الآن میم نون منو هری پاتر صدا میزنه بیشتر بدم اومده :))))
ما نباید سعی کنیم لحظه های خوش تکرار بشن...
پاسخ:
خب آدما باهم فرق دارن.به خصوص که اون موقع من11سالم بود.و علایق آدم تو سنین مختلف یکم متفاوته
چرا،باید سعی کرد لحظات خوش تکرار بشن اما تکراری نشن!
منظورم این بود که یونیک بمونند :))) وای خیلی بد گفتم 
پاسخ:
چه با کلاس!:))))