شهروند هزاره ی سوم

یادداشت شماره 18:

کتاب ادبیات ما همیشه سیاه بود.عین بخت یک سیاه بخت تمام عیار!باید با سرعت"بولت"مینوشتی تا شاید به خانم x(دبیر ادبیات و زبان فارسی4سالمان)میرسیدی!من قبل از اینکه شاگردشان بشوم،وصفشان را شنیده بودم،و مچ دست آماده کرده بودم برای ماراتن نوشتن!به همین خاطر بین هر سه کلاس فقط منو یک نفر دیگر بودیم که همیشه کتاب ادبیاتمان بعد از ساعت ادبیات کامل کامل بود و خب خیلی ها دلشان میخواست بعداز کلاس کتابم را مورد تهاجم قرار بدهند که خب چون اخلاقم دستشان بود از این کار "جددددا" خودداری میکردند.

القصه،یک روز یکی از بچه های کلاس که از راهنمایی باهم همکلاس بودیم غیبت موجه چند روزه داشت و خب غایب بود سر کلاس ادبیات!التماس کنان و نالان آمد سمت ما که ای فلاتی جان دستم به دامنت،جان هر کی دوست داری این کتابت را برای یک روز،فقط یک روزقرض بده به من.به خدا سالم تر از روز اول برایت می آورمش.دختر مظلوم و ساده و خوبی بود.عجز و ناله اش دلم را به رحم آورد و بالاخره با هزاران توصیه و تذکره کتاب را سپردم دستش وگفتم:دیگه سفارش نکنما! یک "بله.چشم.حتما"مطمئن هم گفت و عین جن غیب شد!

شبش داشتم homeworkهای ریاضی را به آخر میرساندمو دفترم را برانداز میکردم و هی عشق میکردم از حل سوالاتو و تحلیل هایی که ریز و تمیز از خودم نوشته بودم و همینطور نگاه دفترم میکردم که به به!چه تمیز و ملوس است دفترم که تلفن زنگ خورد!بعد از چند دقیقه مامان صدایم کرد که بیا تلفن!پرسیدم کیه؟گفت:نمیدونم.هر کی هست صداش گرفته!!!

منم شستم خبردار شد که یک گندی بالا آمده و هی وای من!همچین مواقعی سخت خودم را کنترل میکنم!

تلفن را گرفتم.از پشت خط صدای دختری می آمد که از فرط گریه صدایش گرفته بود.

من:بله؟

دختر(همون همکلاسیم):سلام...(هق هق هق)توروخدا...(هق هق هق)وای....شرمنده(و بازم هق هق هق).یه مشکلی پیش اومد برام.عصبانی بودم...همون موقع اومدم از رو کتابت بنویسم....(هق هق هق)بعد از نوشتن اشتباهی به جای اینکه بعضی از زوائد کتاب خودمو پاک کنم(هق هق شدید تر شد)یه صفحه از کتاب تو رو پاک کردم...و بازم هق و هق و هق!

اینقدر عصبانی بودم که تمام مدت فقط گوش میدادم و حرف نمیزدم.ولی فکر کنم صدای نفس عمیقی که کشیدم را به وضوح شنید!تصور کنید! یک صفحه از کتاب ادبیاتم که از بالا تا پایین صفحه ی مذکور یک متن بلند بالا بود که من سیاه و کبودش کرده بودم.و بدتر از همه کسی نبود که به کتابش اعتماد کنم و از رویش بنویسم.حق داشتم خب!(البته فکر میکنم  آن موقع وسواس داشتم در نوشتن نکات !!)و بدتر از همه این بود که فکر کردم حتما کتابم کثیف شده.این را نمیتوانستم تحمل کنم!

با حالت عصبانی که کااااملا مشخص بود گفتم:خیلی خب...حالا گریه نکن.خیلی خب دیگه!بسه...یه کاریش میکنم..

خلاصه هق هق و اظهار شرمندگی زیاد و منم تق! تلفن را گذاشتم.البته بعد از یک خداحافظی به غایت سررررد! تا یک ساعت عین اسپند روی آتش بالاو پایین میرفتم که ای وای  بر من! که نازنین کتابم را دادم دست کسی!دختره ی فلان و بهمان را دیدی چه کرد؟(فلان و بهمان فحش نبود!)

یک هفته بعد از اینکه همه ی آتش ها خوابید و منم آرام شده بودم از روی کتاب همون نفر دومی که گفتم سریع و دقیق مینوشت وقبولش داشتم،کتابم را دوباره سرپا کردم،همکلاسی آمد سراغم! زنگ تفریح بود و ساعت بعدش ورزش داشتیم! داشتم شلوار مدرسه ای را از روی خط اتویش تا میکردم که بگذارمش داخل کیف و بند کفشم را ببندم که آمد جلویم ایستاد.با یک لبخند به پهنای صورت و سلام کنان!جوابش را که دادم یک شی ء مستطیلی کادو پیچ را گرفت جلویم.گفتم این چیه؟گفت:از روی دوست داشتن(من چندشم شد از این جمله!میگفت عرض ارادت بهتر بود:))))  )  وهم بابت آن قضیه.دوهزاریم افتاد...گرفتمش و تشکر کردم و گفتم نیازی نبود.ولی خب بازهم متشکر.لبخند ملیحی هم به حرف هایم اضافه کردم تا بلکه وجدانم از آن حرف هایی که زذم(که گرچه علنا چیز بدی نگفتم و ظاهرا از صدتا فحش بدتر بود) و نگاه های خشمناکی(یا به قول بچه ها هولناک)که مرتب نثارش کرده بودم راحت شود!اوهم خوشحال از اینکه همه چیز درست شده رفت!

الحق کتابی که داده را دوست دارم.گرچه قبلا خوانده بودمش ولی این بهتر بود و همین طور خوشگل تر!! :))

خانم گالوا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی