شهروند هزاره ی سوم

۰۸
مهر ۹۵

یادداشت شماره 21 :

 

ساعت5صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.وقتی چشامو باز کردم اون بیت عنوانو تو ذهنم خیلی پر رنگ نبود ولی هی رفته رفته پر رنگ تر شد.بعد دیدم هوا کم کم داره روشن میشه،خب دیگه تلاشیم نکردم برای خوابیدن.(بیت و متن بسی بی ربطن.ولی اگه بخواید میشه ربطش داد.به هر حال کار نشد نداره)

دیروز عصر داشتم به این فکر میکردم که خب بعضی عقاید برای یه مدت تو ذهن آدم خیلی قوی هستن و با اطمینان راجع بهشون حرف میزنی ولی مدت زمان خیییلی زیادی نمیگذره که میفهمی اونا واقعا کاربرد عملی ندارن تو جایی که داری زندگی میکنی.اعتراف به یه سری اشتباهات زیاد سخت نیست ولی اینکه اعتراف کنی فلان عقیده ی همایونی بنده که خیلی هم رنگ و لعاب خوبی داشت غلط بوده!یکم سخته ولی خب،باید گفت.

آدم ها اصولا یه مارمولک درون دارن که ممکنه بدجوری بعدا به حرکت بیفته و خب هییییچ کس از این قاعده مستثنی نیست!و خب اول صبحی میخوام برم آب بزنم به صورتم.پس تو خود حدیث مفصل بخوان از اون مجملی که گفتم!

الحاقیه:گاهی یه جمله میگی و منظورت چیز دیگه ایه ولی طرف مقابل یه فکر دیگه میکنه!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۸
خانم گالوا

نظرات  (۱)

۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۷ رشته خیال
اگه درست فهمیده باشم :) از نظر من اون عقاید اتفاقا خیلی هم قابل احترام هستن اگه درست فهمیده باشم...
یا خدا عنوان چقدر سخته...
پاسخ:
نمیدونم درست فهمیدید یا نه:| ولی به هر حال اینکه عقاید دیگرانو قابل احترام میدونید خیلی خوبه.
شعر یزیده!که حافظ ازش برای شعر گفتن استفاده کرده!:)