یادداشت شماره 28 :
دو روز دیگه انشاالله برمیگردم.وقتی ازم میپرسن دلت تنگ شده روم نمیشه بگم نه!چون شاید به نظربیاد چطور ممکنه کسی دلش تنگ نشه برای خانوادش!خب من خعلی زیاد،خعلی خعلی زیاد خانوادمو دوست دارم و درسخت ترین شرایط به خودم اثبات شده و خیالم راحته که اینکه دلتنگ نمیشم ربطی به علاقم نداره.فقط هیچ وقت تا به حال دلم برای کسی تنگ نشده.مگر یه مورد...پدربزرگم...دلم براش تنگ شده.اگر اون نبود نمیدونستم دلتنگی یعنی چی....حسرت دیدنش به دلم تا آخرعمرم میمونه....اسفند که دیدمش به خاطر حجم کلاسا و درسا دیگه نتونستم برم شهر پدریم دیدن پدربزرگم...گفتم خب آخرای شهریور میرم میبینمش.ولی29ام شهریور برای اولین بار از شنیدن خبر مرگ کسی دنیا روی سرم خراب شد...هنوزم یادآوریش داغونم میکنه....هیچ وقت،هیچ وقت هیچ وقت دیدن عزیزانتون رو به تاخیر نندازید،ولو یک ساعت.
اینجا خوبه،به شرطی که شرایط اونطوری که دوست دارم پیش بره.یا حداقل نزدیک به اونچه که دوست دارم.فقط واقعا اینکه آدم خودش مسئولیت زندگیشو تاحد زیادی به عهده بگیره سخته.حداقل برای من که بچه ی کوچیک خونه هستم و همیشه وابسته به پدر و مادر بودم.ولی خب باید مسئولیت همه ی چیزای خرد و درشتی که مربوط به زندگیمه رو بپذریم.اونوقت میشه به اضافه شدن روزهای عمر اعتماد کرد وگرنه اینا که همش یه سری عدده:)
+همیشه از بچگی ماه محرمو دوست داشتم...مسجد شجره و سمت چپش مصلای دانشگاهه.حال و هواش خوبه:)