شهروند هزاره ی سوم

هی هر روز هر روز منتظر یک فرصت تپل! هستیم که بلکه بتوانیم از این انبوه کارهایمان یکمی کم کنیم و هی هر روزها می آیند و ما مستاصل تر از دیروز.تصور اینکه با این ذهنیت پیش بروم،دیوانه ام میکند...چون به نظرم همیشه ی همیشه یک راهی،یک اتفاقی(که قطعا منشائش از خودماست) یک چیزی هست که اوضاع را تغییر دهد.دیشب یا بهتر بگویم،دیروز عصر که از کلاس برگشتیم میم گفت برویم برای تئاتر هملت که امشب است ثبت نام کنیم...شین و میم خواستند بروند ولی من نه!ولی یک آن فکر کردم چرا نروم؟دلیل قانع کننده ای پیدا نکردم.چون قرار نبود خودمان(یعنی با بچه ها)برویم که بخواهد خوف برم دارد که ای بابا!درست نیست آخه یه عده ادم تا تاریکی هوا هی شهر را متر کنند...که هنوزهم این کار را نکردم...به اعتقادم هم سخت معتقدم!با تبصره البته:) مثل اعتقادهای قبلیم...که آنها هم تبصره دار شدند...

+قیافه ی بعضی هارا که میبینم یاد یک جور طعم های بدی می افتم...مثل همان پستی که قبلا نوشته بودم راجع به ادم ها و لینک طعمشان!حالا وقتی یکی از همکلاسی هایم را میبینم بوی سیگار در اول یک صبح خیلی سرد برایم تداعی میشود...راهنمایی که بودم راننده ی سرویسمان اول صبح های زمستان این بوی استرس آور را چپاند در آن پشت مشت های مغزم...کاش آدم هایی با طعم و بوی خوب ببینم...چند وقت است که فقط قلبم و مغزم یک حس را خوب درک میکنند...آن هم استرس و اضطراب ! و خودم هم دقیقا نمیدانم چرا!البته شاید طبیعی باشد...

دستت که در دست خدا باشد نگران هیچ چیز نیستی...بدبختی این است که دستم رهاست...

خانم گالوا

نظرات  (۱)

بوی سیگار اگه هوا خیلی سرد باشه و طعمی از رفاقتی نه چندان صمیمی داشته باشه خیلی خوبه اتفاقا:))))

پاسخ:
عجب:|