شهروند هزاره ی سوم

گاهی به روند زندگیم فکرمیکنم...یاد گرفتم که تو افت های یهویی باید چیکار کنم.ولی گاهی روند یکم تغییر میکنه...افت و خیز ها دارن به همون شیوه میان و میرن منتها دیگه شرایط زندگی تغییر کرده...داشتم چندتا کتاب برای خوندن معرفی میکردم...هیچ وقت زیاد به نظر نیومده بودن...تا اون شب...خیلی زیاد به نظر اومدن...ولی من انگار خالی خالیم! اولین نمره ی پایان ترمم که ثبت شده20بوده...امتحانش انگلیسی بود.از دور قضیه ترسناک به نظر میومد ولی وقتی بهش نزدیک و نزدیک تر شدیم دیدم واقعا خبری نیست...تو زندگی هم همینطوره...البته گاهی.بعضی چیزا از دور خیلی عجیبن...گاهی خوب به نظر میان...گاهی بدو ترسناک.ولی وقتی نزدیک میشی همه چی برعکس میشه...
- الان رو تختم نشستم و هرزگاهی به "ی" که تختش روبری تخت منه،نگاه میکنم.براش ساعت خریده:))) همگی خندیدم و تبریک گفتیم.(بهش فکر کردم...چقدر احساسات!نمیدونم تا کی دووم داره!ولی امیدوارم...امیدوارم تا همیشه باشه.امیدوارم...فقط امیدوارم.)من فقط دارم ظاهرا دارم میخندم...دیگه از مرحله ی تلنگر برای گریه گذشتم.اون برای2هفته پیش بود.الان به مرحله ی کم حرف زدن...چهره ی بی حالت داشتن و خودم باشم و خودم باشم رسیدم.میدونم بعدش چیه...مواجهه با واقعیت.بعدشم شروع به حل مسئله....امروز شادمهرم میخونه مرتب.درست جنس غم آهنگای این آلبوم جدید و خیلی خوبش با جنس غم من یکی نیست ولی خب خوب میخونه...این مهمه.
-باید چمدون ببندیم هفته ی دیگه و به فکر بلیت باشیم...شایدم اوایل هفته ی دیگه...حوصله ندارم...
+نمیبینم اما میدونم گیری....
*لعنت به اولین تو!لعنت
خانم گالوا