شهروند هزاره ی سوم

یادداشت شماره 52 :

چند وقت پیش،حدودا 3هفته پیش،شنیدم یکی از هم دوره ای های دوران راهنمایی و دبیرستانم،رفته روسیه.این بنده ی خدا نه اینکه دانش آموز بدی بوده باشه،اصلا! ولی با یه توهم خاصی بالا اومد.توهم اینکه کسی به گرد پای من نمیرسه و ...و علنا هم بیانش میکرد.و وقتی هم کسی گرد پاش که هیچ،خودشوهم پشت سر میذاشت...نگم برات که چه بازخوردهایی داشت!در رشته ی خودمون موفق نشد تو کنکور نتیجه بگیره...و آروزی مادرش که پزشک شدنش بود رو دنبال کرد اما در این زمینه هم بی نتیجه موند.مادرش کلا دوست داشت اونقدر حرف برای گفتن داشته باشه،که هیچ وقت جلوی کسی کم نیاره.از تعداد یخچال و فریزرای خونشون تا متراژ خونه و حقوق ماهیانه و پسربرادرش که آقای دکتره و دخترخواهرش که مهندس فلان جاست و عزت و احترامی که تو خانواده ی شوهر براش قائلن و...و و و.و برای پزشک شدن دخترش طبیعیه که از هیچ تلاشی مضایغه نکنه.خلاصه که هم دوره ای ما اینجا چیزی دستشو نگرفت ولی روسیه که بود!پول هم بود.سختی پذیرش تو کشورایی مثل آلمان و سوییس و آمریکا هم که نبود.انگیزشم که بود!رفت! و امیدوارم هم از نظر درسی پیشرفت کنه هم فضاش عوض شده باشه و یکککم طرز فکرش تغییر پیدا کرده باشه.از خودش حرفی نمیشه زد،اما فضایی که ماهم  ازش برای مثلا آموزش! استفاده میکردیم رو به طرز بدی سنگین و تا حدی متشنج کرده بود.باور نداشت که راه پیشرفت هرکسی جداست و دنیا اینقدر وسیعه که کسی نمیتونه جلوی پیشرفت کسیو بگیره.اگر کسی واقعا با تمام وجود تلاش کنه و هدف درست و واضحی داشته باشه،موفق میشه...گرچه موفقیت از نظر هر کسی  یه معنایی داره.

+احساس میکنم هدفمم رو گم کردم.گرچه همیشه عقیده داشتم هدف،مثل قله ی کوهه،وقتی بهش برسی باید به ناچار برگردی پایین.اما منظور از هدف چیزیه که راهی رو ایجاد که تو اون راه کلی هدف های کوچک و بزرگ خوابیده باشه و این راه باشه که حال آدم رو خوب کنه...آدم رو مقاوم کنه..و در آخر هم یه چیزی باشه که...چیزی که تو ذهنمه رو نمیتونم بگم.اگر رابط مغز و کامپیوتر اینو هم بتونه ترسیم کنه یا به نحوی به بقیه منتقلش کنه،این فیلدو انتخاب میکنم.

اگر بخوام این حرفای درهممو تصویرسازی کنم این میشه که یه منبع نور اون دوردست هاست...یه جاده ی هم هست به سمتش و...

اِ...هیچی اصلا.

من مدار1 رو بلد نیستم!نمیفهممش!

خانم گالوا