شهروند هزاره ی سوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانم گالوا

من تو را با همه ی مهر به آبان دادم

مهربان باش که پائیز بهارت گردد

خانم گالوا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانم گالوا
۱۱
آبان ۹۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۹
خانم گالوا

هی هر روز هر روز منتظر یک فرصت تپل! هستیم که بلکه بتوانیم از این انبوه کارهایمان یکمی کم کنیم و هی هر روزها می آیند و ما مستاصل تر از دیروز.تصور اینکه با این ذهنیت پیش بروم،دیوانه ام میکند...چون به نظرم همیشه ی همیشه یک راهی،یک اتفاقی(که قطعا منشائش از خودماست) یک چیزی هست که اوضاع را تغییر دهد.دیشب یا بهتر بگویم،دیروز عصر که از کلاس برگشتیم میم گفت برویم برای تئاتر هملت که امشب است ثبت نام کنیم...شین و میم خواستند بروند ولی من نه!ولی یک آن فکر کردم چرا نروم؟دلیل قانع کننده ای پیدا نکردم.چون قرار نبود خودمان(یعنی با بچه ها)برویم که بخواهد خوف برم دارد که ای بابا!درست نیست آخه یه عده ادم تا تاریکی هوا هی شهر را متر کنند...که هنوزهم این کار را نکردم...به اعتقادم هم سخت معتقدم!با تبصره البته:) مثل اعتقادهای قبلیم...که آنها هم تبصره دار شدند...

+قیافه ی بعضی هارا که میبینم یاد یک جور طعم های بدی می افتم...مثل همان پستی که قبلا نوشته بودم راجع به ادم ها و لینک طعمشان!حالا وقتی یکی از همکلاسی هایم را میبینم بوی سیگار در اول یک صبح خیلی سرد برایم تداعی میشود...راهنمایی که بودم راننده ی سرویسمان اول صبح های زمستان این بوی استرس آور را چپاند در آن پشت مشت های مغزم...کاش آدم هایی با طعم و بوی خوب ببینم...چند وقت است که فقط قلبم و مغزم یک حس را خوب درک میکنند...آن هم استرس و اضطراب ! و خودم هم دقیقا نمیدانم چرا!البته شاید طبیعی باشد...

دستت که در دست خدا باشد نگران هیچ چیز نیستی...بدبختی این است که دستم رهاست...

خانم گالوا

برای من :

 

خیلی داره سخت میشه شرایط...در واقع شرایطو سخت کردن بعضیا.....

بعدا به تفصیل راجع بهش مینویسم....

خانم گالوا

یادداشت شماره 30 :

 

انگار آدم همیشه یه جایی رو میخواد که هیچ آشنایی بهش راه نداشته باشه.بایداز فضای های کم ظرفدار و متروکه باشه مثل اینجا!
از مزخرف ترین آدم ها اونایین که کلا همه چیزو میگن اینکه سادس!اینو که مال دوره ی راهنماییمونه!بابا این که کاری نداره!یکی از همکلاسی های ما همینطوریه!متلب و پایتون که چیزی نیست واسش.ولی خب!برای رضای خدا میخواد دوره هایی که دانشکده ی خودمون گذاشته رو بره!دستش درد نکنه!اسم++c رو هم پیشش نباید آورد!چون برمیگرده به زمان دبستانش!

+یادمه پارسال دبیر گسسته میخواست احتمالو شروع کنه،پرسید کسی میدونه علم احتمال بر چه اساس شکل گرفت؟من گفتم قمار!خندید گفت نه!قمار که شرط بندی داره.بگو ورق!گفتم برای رضای خدا که ورق بازی نمیکردن!شرط میبستنو بازی میکردن دیگه! :|  البته باخودم گفتم!
خانم گالوا

برای من :

 

 

عباس...تو قمر بنی هاشمی.تو باید باشی و بتابی به شب های تاریک صفین....

اشکم امشب بیشتر از این دراومد که دیدم مراسم قمه زنی برگزار خواهد شد ظهر عاشورا...ای وای...هی وای...هیهات...درد داره ببینی با یک قضیه ی عمیق که فقط معرفت و عشق و مردانگیه چه میکنند...و تو نمیتونی کاری کنی...

حسین...پسر اسدالله را کشتند....چه مصیبتی بالاتر ازاین؟ مصیبت بالاتر رو امروز میبینم...

خانم گالوا
۱۸
مهر ۹۵

یادداشت شماره 29 :

 

اینکه جناغ که بود و چه کرد وآیا اندام فوقانی از ترقوه شروع میشه یا از مفصل شانه نیاز به یه زمینه داره که مایی که دبیرستان ریاضی خوندیم نداریم! اونم من که اصلا تصوری از بدن و احشائش نداشتم و ندارم.البته کم کم دارم پیدا میکنم.اینکه دو واحد درسو در حد عالی بلد بشی(که قسمت اعظمش به گردن خودته)و درسایی که زمینشو از دبیرستان داری رو هم ایضا،کار جالبیه.یه جورایی محک زدنه.اینکه چقدر میتونی در زمینه ای که علاقه نداشتی و حالا" باید"به خوبی بهش مسلط بشی،توانایی داری.و همه ی اینها به این خاطر که به یه چیز دیگه علاقه داشتی و باید برای اینکه علاقت رو حفظ کنی یه چیز دیگه رو هم باید به زندگیت وارد کنی.البته،البته....آدم قابلیت های زیادی داره....:)

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۴
خانم گالوا

یادداشت شماره 28 :

 

دو روز دیگه انشاالله برمیگردم.وقتی ازم میپرسن دلت تنگ شده روم نمیشه بگم نه!چون شاید به نظربیاد چطور ممکنه کسی دلش تنگ نشه برای خانوادش!خب من خعلی زیاد،خعلی خعلی زیاد خانوادمو دوست دارم و درسخت ترین شرایط به خودم اثبات شده و خیالم راحته که اینکه دلتنگ نمیشم ربطی به علاقم نداره.فقط هیچ وقت تا به حال دلم برای کسی تنگ نشده.مگر یه مورد...پدربزرگم...دلم براش تنگ شده.اگر اون نبود نمیدونستم دلتنگی یعنی چی....حسرت دیدنش به دلم تا آخرعمرم میمونه....اسفند که دیدمش به خاطر حجم کلاسا و درسا دیگه نتونستم برم شهر پدریم دیدن پدربزرگم...گفتم خب آخرای شهریور میرم میبینمش.ولی29ام شهریور برای اولین بار از شنیدن خبر مرگ کسی دنیا روی سرم خراب شد...هنوزم یادآوریش داغونم میکنه....هیچ وقت،هیچ وقت هیچ وقت دیدن عزیزانتون رو به تاخیر نندازید،ولو یک ساعت.

اینجا خوبه،به شرطی که شرایط اونطوری که دوست دارم پیش بره.یا حداقل نزدیک به اونچه که دوست دارم.فقط واقعا اینکه آدم خودش مسئولیت زندگیشو تاحد زیادی به عهده بگیره سخته.حداقل برای من که بچه ی کوچیک خونه هستم و همیشه وابسته به پدر و مادر بودم.ولی خب باید مسئولیت همه ی چیزای خرد و درشتی که مربوط به زندگیمه رو بپذریم.اونوقت میشه به اضافه شدن روزهای عمر اعتماد کرد وگرنه اینا که همش یه سری عدده:)

+همیشه از بچگی ماه محرمو دوست داشتم...مسجد شجره و سمت چپش مصلای دانشگاهه.حال و هواش خوبه:)

خانم گالوا