شهروند هزاره ی سوم

۱۶
مهر ۹۵

یادداشت شماره 27 :

 

داشتم یه مقاله میخوندم تو مجله درباره ی خانواده.خب قبولش داشتم.البته اگرچندماه پیش میخوندمش باخیلی جاهاش مخالف بودم ولی الان باخیلی جاهاش موافقم.درباره ی ازدواج و خانواده بود.اتفاقا بعدازخوندن مقالهه بچه های اتاق بحثشون رفت رو همین موضوع.یکی از بچه هاکه حقوق میخونه سرصحبتو بازکرد.برام عجیب بود تفکر یکی از بچه ها.از اونجاییش بگیر که میگفت بچه ی پسر اهمیتش اینه که نسلو ادامه میده تا اونجایی که معیار بلندی قد و درجه ی لایت بودن  پوستو انحنای چش و ابرو به نظرش خعلی مهم بود.خب بر منکرش لعنت که آدمی که باهاش میخوای ازدواج کنی باید قیافش خوب باشه ولی زیبایی اولا ازنظر هرکس یه معیاری داره و نباید با داد زدن و تاکید روی معیارهامون بگیم حرف من درسته و به انتخاب یا سلیقه ی دیگران توهین کنیم و دوما پس خود شخص چی؟سوم دبیرستان که بودیم آخرین جلسه دبیر دین وزندگیمون گفت حالا که حسن ختام درسا ازدواج بود،هر کی معیارهاشو روی یه تیکه کاغذ بنویسه و بذارید رو میز ببینیم چه خبره در ذهن ها(هر جا هست شاد و موفق باشه.الان رفته روسیه)فقط من و4نفر دیگه ازبین 29نفرمعیار اول رو نوشتیم خانواده.و یکی از بچه های مخالف وقتی در جواب معلم گفتم چرا اول نوشتم خانواده حمله ی سختی کرد به من که نه!اصصصلا اینطور نیست!بماند که بعد از یه سری بحث کردن ها به این نتیجه رسیدم که بیخیال،اهمیتی نداره نظرتو برای من(البته نگفتم اینو وگرنه محشر کبری میشد!)آخه مگه ممکنه مهم نباشه!حالا دیشب حدود3-4ساعت این بحث کشششش پیدا کرد و تهش من فهمیدم بهتره هیچی نگم و سعی کردم بیشتر شنونده باشم. و ته تهش برم تو محوطه و کالبدشناسی بخونم.اما جالب بود که اونی که22سالش بود هنوز از نظر ذهنی آماده نبود برای ازدواج.به سن نیست به نظرم.بستگی به فرد داره.زمان برای بعضی ها بی اثره.البته نمیگم این بنده خدا اینطوریه،به طور کلی میگم.و ایضا دیشب فهمیدم شین سین نامزد داره! شارژ روحیش کردن انگار:))))) دست نامزدش درد نکنه.شین سین برای اینکه کم کم اماده بشه برای زندگی متاهلی همراه با درس داره خودشو آماده میکنه.نفعش برای من غذاست.تا به حال رزرو نکردم.البته کمکش میکنم که عذاب وجدان نگیرم.ولی اونم خیلی داره آپشن خدماتی ارائه میکنه:)))) به نظرم رسید که روابطی که خانواده ازش مطلع هستن آرامش بخشه.و خب نتیجه ی مبرهنی بود اما نکتش اینجاست که قبلتر ها میدیدم که خیلی ها که میخوان ازدواج کنن قبلش من باب آشنایی باهم حرف میزنن.نه بیشتر.فقط حرف!بد نیست منتها میتونه پروسه ی مطمئن تری باشه.میتونه اونم خوب باشه و همه چی بسته به عقیده ی افراده ولی درست هیچ وقت غلط نمیشه:)

بگو دختر تو رو چه به این حرفا:|بشین درستو بخون:| امینیو ببین:|||      :)))))))))

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
خانم گالوا
۱۵
مهر ۹۵

یادداشت شماره 26 :

 

امروز دو گروهمون کردن.یه گروه استاد راهنماشون دکتر"میم"هست.که منو8تادختروفک کنم17یا20تا پسر تو گروه دکتر"میم"هستیم.من همکلاسیامو درست نمیشناسم:))))) پسرا رو که اصلا قیافشونم ندیدم.چون همیشه تو حلق استاد میشینم و پشت سرمو نمیبینم.فقط الف و ه رو اسمشونو میدونم!اونم به خاطر تکرار مکرر استاد زبان.که به خون الف تشنم!سر کلاس زبان عمومی نمیذاشت دست ما برای جواب دادن بره بالا! من قیافه ی پسرا که هیچ بعضی دخترا رو هم نمیدونم چطوریه:/

به نظرم این حجم جدا کردن دو جنس مخالف مسخرست!بیشتر برای همدیگه مبهم میشن و گاهی ری اکشن هاشون مسخرست به نظرم و ترجیح میدم هیچی نگم.خب آدم بدون هیچ منظوری یه حرفی میزنه بعد یه فکر دیگه میکنن!البته زمان میگذره و همه نرمال تر میشن.زمان همیشه آخرین راه قطعیه.

+یه همکلاسی سوریه ایه هم داریم!!!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۲
خانم گالوا

یادداشت شماره 25 :

 

گاهی گریه هایی هست که حال آدمو خوب میکنن.بعد از این دست گریه ها حالت بی نظیر میشه...

گریه هایی از سر دلتنگی...ولی نه دلتنگی برای آدم های اطرافت...دلتنگی برای خوابی که آذر93دیدی و دلت نمیخواست بیدار بشی...خواب حرم امام حسین که تکرار نشد.امشب مصلی دانشگاه حالمو خوب کرد...خوب بودم.اما خوب معمولی.....ولی خب بعد از این همه مدت....امام حسین و حال خوب...خب خوب بودنش خیلی فرق داره....

والله که من عاشق چشمان تو هستم       

                                والله که تو باخبر ازاین دل زاری

                                              مهمان خیالم شده ای هر شب و هرشب .....

خیال آدم ها هیچ وقت تنها نیست اگر عاشق یک ماوراء بشر باشد....در اوج تنهایی خدا را میبیند کنارش.....آن ماوراء را میببند...دلش آرام میشود...

باید به تو زنجیر کنم بند دلم را....

خانم گالوا
۱۳
مهر ۹۵

یادداشت شماره 24 :

 

اف و لعنت بر دانشکده ی فیزیک!برای کلاس فیزیک رفتیم اونجا.از در ورودی که خواستیم وارد بشیم،آستین مانتوی من گیرکرد به در ورودی سالن و من رفتمو آستین مانتوم نیومد! :| و جررررر...یه زاویه ی قائمه روی آستین سمت راستم ایجاد شد!وقتی برگشتم خوابگاه خدا خدا میکردم بازارچه ی کوریدور ما باز باشه.و خداراشکر باز بود و یه راست رفتم سمت لباس فروشیش و یه ساق دست خریدم.هیچ وقت خوشم نمیومد از ساق دست.ولی چاره چی بود.مانتو نو بود.نه میشد انداختش نه میشد دوختش!فقط باید آستینارو بالامیزدم!و اون تیکه پارچه ی کوچیکی که همیشه تو لباسا به نظرم بی مصرف بود چون آستینامو بالا نمیزدم حالا به درد خورده بود!!!! و خب فعلا مانتو روی رخت آویز توی کمده.اون ته کمد که نبینمش!دانشکده ی کوفتی فیزیک همراه با یه استاد خعلی خوب ولی نچسب! عین تاریک خونست!چراغای اکثر طبقات و راهروها خاموش بود.انگار که ساختمونو تازه تجهیز و نو سازی کرده باشن و تحویل داده باشن که خب اینطور نیست ولی نمیدونم دلیلش چی بود!دانشکده ی خودمان بسی بهتر است:|

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۰۶
خانم گالوا
۱۲
مهر ۹۵

برای من:

حالا باید بعد از نماز دعا کنم که خدا کمک کند در روزهای سخت یادم باشد که روزهایی را داشتم آرام،روزهایی را هم داشتم پر از خوشی ناشی از خوب و بر روال بودن تقریبا همه چیز.بعد بگویم چرا خدا به من لطف کرد که یک وقتی در سختی نگویم ای خدا!برو و خدای همان بندگان نازپرورده ات باش...یادم باشد دعا کنم.دعا میکنم....دعا ها گم نمیشوند.به قول عزیز دوستداشتنی،دکترالهی قمشه ای:وقتی شما دعا میکنید،دعای شما ازاین دنیا خارج میشود و بهجایی میرود که هیچ زمانی نیست.دعایت به قبل از پیدایش جهان میرود.دعایت به جایی میرود که

 

 

+این یادداشت رو 12 مهر 95 نوشتم. اما امروز دوباره چشمم بهش خورد. امروز که 20 شهریور 99 هست. تقریبا 4 سال بعد:))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۷
خانم گالوا
۱۱
مهر ۹۵

یادداشت شماره 23 :

 

ماه محرمو همیشه دوست داشتم.صاحب ماه رو دوست دارم و از این ماه خاطرات خوبی دارم...

چیزی که ناراحت کننده هست اما این هست که اونطور که باید درباره ی امام حسین صحبت نمیشه.نه نوحه ها به دل میشینه نه روضه ها(البته نه به طور مطلق)...گاهی هم برای اینکه گریه ها بیشتر بشه اغراق های بدی میکنن...لهوف رو دوسال پیش خوندم...انگار که کتاب تحریف شده باشه!البته یه قسمتای خیلی کوچیکیش...به هر حال امیدوارم بوی بهبود ز اوضاع مراسم محرم بیاید...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
خانم گالوا
۰۸
مهر ۹۵

یادداشت شماره 22 :

 

به بیماری مهلک استسقاء دچار شدم از وقتی اومدم اینجا! قبلا نهایتا3لیوان آب در روز میخوردم ولی الان nلیتر آب میخورم که محسابه ی مقدارش از دستم در رفته!هی آب میخورم!به همون نسبت نمیتونم غذا بخورم!این چه وضعیه! :|

ای کاش اون دوتا هم اتاقیمون مثل الان کلا همیشه خونه فک و فامیلشونن همونجا بمونن و منو شین سین(تو گفتن سریع الفبا دقت کنید اشتباه نکنید:دی .اون سین شینه)تنها باشیم و راحت به درس و بحث و زندگی و اموراتمون بپردازیم:دی

امروز صبحم یه منبر رفتم واسه هم اتاقیمون که دیشب بهمون پیوست و بدبخت با رفتار عجیب من مواجه شد.خب امروز صبح بهش گفتم من آدم خوبیم فقط زیاد قاطی نمیشم با کسی:))) مشکل و سختی بود کمک میکنم ولی حوزه ی استحفاظیم باید رعایت بشه:)))))) شین سینم فرستادم یه منبر اخلاقی در پی افاضات بنده ی حقیر رفت:دی

ظاهرا آدم درست و خوبی بود.ایشالا که هست در واقع!

داشتم از شین سین درباره ی واحدspi وint میپرسیدم و یه ابهامات پیش پا افتاده ای درباره ی مرحوم" اهم" رحمه الله علیه رو حل میکردیم که یهو گفتن خانما یا الله!(یالا که موقع ورود میگن)یاالله خانما! ظاهرا مرد میخواست وارد بشه!سرکاری بود انگار:|

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۶
خانم گالوا
۰۸
مهر ۹۵

یادداشت شماره 21 :

 

ساعت5صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.وقتی چشامو باز کردم اون بیت عنوانو تو ذهنم خیلی پر رنگ نبود ولی هی رفته رفته پر رنگ تر شد.بعد دیدم هوا کم کم داره روشن میشه،خب دیگه تلاشیم نکردم برای خوابیدن.(بیت و متن بسی بی ربطن.ولی اگه بخواید میشه ربطش داد.به هر حال کار نشد نداره)

دیروز عصر داشتم به این فکر میکردم که خب بعضی عقاید برای یه مدت تو ذهن آدم خیلی قوی هستن و با اطمینان راجع بهشون حرف میزنی ولی مدت زمان خیییلی زیادی نمیگذره که میفهمی اونا واقعا کاربرد عملی ندارن تو جایی که داری زندگی میکنی.اعتراف به یه سری اشتباهات زیاد سخت نیست ولی اینکه اعتراف کنی فلان عقیده ی همایونی بنده که خیلی هم رنگ و لعاب خوبی داشت غلط بوده!یکم سخته ولی خب،باید گفت.

آدم ها اصولا یه مارمولک درون دارن که ممکنه بدجوری بعدا به حرکت بیفته و خب هییییچ کس از این قاعده مستثنی نیست!و خب اول صبحی میخوام برم آب بزنم به صورتم.پس تو خود حدیث مفصل بخوان از اون مجملی که گفتم!

الحاقیه:گاهی یه جمله میگی و منظورت چیز دیگه ایه ولی طرف مقابل یه فکر دیگه میکنه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۵:۴۰
خانم گالوا
۰۷
مهر ۹۵

یادداشت شماره 20:

 

امشب دومین شبیه که تو خوابگاه بودن رو تجربه میکنم.خوبیش اینکه که دوست و همکلاسیم که از اول راهنمایی همکلاس بودیم هم هم اتاقی و هم رشته ایمه.هم اتاقی بودنمون اتفاقی بود بسی اتفافی!:)))

و خب ظاهرا همه چیزی خداراشکر خیلی خوبه.حداقل درمورد خوابگاه ها که اینطوره.ساختار و فضای جالبی دارن به طور کل و جزء.

بدیش اینه که دانش آموزایی هم باما هم کلاسن که از مناطق1و2اومدن و خیلی بهترآموزش دیدن احتمالا!البته این فقط ظاهر امره...بهش اعتقاد عمیقی ندارم.خدا بزرگه:)

خیلی چیز شاقی نیست دانشگاه ولی قبل از ورود بهش اصولا تصورات متفاوته.زندگی دوتا اصل داره به نظرم.اول اینکه(برای اونایی که به آخرت معتقدن این صدق میکنه)جوری زندگی کنی که پیش خدا به خاطر چنتا کارتم که شده بتونی سرتو بالا بگیری...خوب زندگی کنی و سالم.دوم اینکه بتونی ادم های سالمی تحویل جامعه بدی و خودت بتونی یکی از محورهای یه خانواده ی خوب باشی و درکنار اینا درس بخونی،خوبم بخونی،جزء بهترین ها باشی و ازاین طریقم سازنده باشی و مفید اما زندگی هم کنی:) (ولی از حق نگذریم دنیای درس خوندم دنیای بی نظیریه:)  )

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۶
خانم گالوا

یادداشت شماره 19:

 

گاهی به کلی همه ی معادلاتت بهم میخوره...امشب داشتم برای نوه ی خالم داستان درس خوندن خودم تو12سال مدرسه رو تعریف میکردم.یه جای نمودار این12سال مثل minنمودار sinشد....ولی طولی نکشید...که برگشت به جایی که باید میبود...الان نمیدونم دقیقا کجا هستم...خواستم اون همیشه تلاش کنه...پی علاقش بره...ولی خودم بدجوری رفتم تو فکر...فکر جایگاه نمودارم...کدوم نقطه ام....

خانم گالوا