شهروند هزاره ی سوم

برای من...... :
دلم گرفت دیشب.خب آدم ها همیشه یه جایی نیاز به گریه دارن....دیروز بعد از دوسال رفتم سر خاک پدربزرگم...29شهریور93بود که بعد از سال ها سه شبانه روز گریه میکردم...نه مداوم اما زیاد...هنوزم وقتی به یادش میفتم گریه میکنم...آدم وقتی خوب باشه فرقی نمیکنه عمرخودشو کرده باشه و مثلا93سالش باشه یا جوون باشه....خوب ها دلتنگی ابدی میارن...در مقابل گریه مغلوبت میکنن....و درعین حال فکرشون حالتونو خوب میکنه....دلم برات تنگ شده بابابزرگ....کاش بودی...کاش بودی....برام دعا کن....مثل همون وقتا که برای دعاکردن برای من یه ساعت قبل از نماز صبحت بیدار میشدی و نماز میخوندی و دعام میکردی....چقدر تو خواب که دیدمت گریه کردم...من فقط گریه کردم و  تو خندیدی...دلم خیلی تنگه برات...خیلی زیاد پیرهرات من...دعام کن....دعام کن ...تورو به خدا دعام کن....
خانم گالوا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانم گالوا

برای من:

بنده ی خاص که نه....فکرشم برای یکی مثل من زیادیه.ولی حداقل بنده ی معمولی مایل به خوب هم نیستم؟؟!! حتما نیستم دیگه!

خیلی خوبه که خدایی هست که یکیه و اتفاقا خیلی زیاد توانا هست و اتفاقا خیلی زیاد رحمان و رحیم و رزاقه و....خلاصه جمیع صفات خوب رو به طور مطلق دارا هست...گاهی فکر میکنم کسایی که منکر خدا هستن،وقتی به بن بست میخورن چه میکنن؟؟ وقتی هییییچ امیدی ندارن تو دنیا چه میکنن؟؟ وقتی نیاز میشه به یه قدرت مافوق بشر چه میکنن؟ گاهی بعضیا رو دیدم که وقتی تو سختی هستن و دعا میکنن و مستجاب نمیشه فلسفه ی دعا و وجود خدا رو میبرن زیر سوال...هیچ وقتم به این فکر نمیکنن اگر از خدا بهترین رو خواستن خب حتما بهترین همین بوده!به مواقعی که دعا کردن و دعاشون گرفت فکر نمیکنن...بهتره همیشه دعا کنم خدایا منو راضی کن به رضای خودت...

بعضی اوقات باید خودمون به خودمون خیلی چیزا رو یادآوری کنیم و امید بدیم.آدمی به امید زندست.نمیگم به خودمون دروغ بگیم.فقط متناسب با شرایط  حقیقی از خدا بهترینو بخوایم و بهش اعتماد کنیم...خودش یه دنیا امیدواریه...همیشه یکی نیست که آدمو آروم کنه.آدم باید خودشو آماده ی بعضی روزهای سخت کنه...و خوبیش اینه که میدونی میگذره به امید خدا:)

# ا لیس الله بکاف عبده ؟( زمر-36)

خانم گالوا

یادداشت شماره 18:

کتاب ادبیات ما همیشه سیاه بود.عین بخت یک سیاه بخت تمام عیار!باید با سرعت"بولت"مینوشتی تا شاید به خانم x(دبیر ادبیات و زبان فارسی4سالمان)میرسیدی!من قبل از اینکه شاگردشان بشوم،وصفشان را شنیده بودم،و مچ دست آماده کرده بودم برای ماراتن نوشتن!به همین خاطر بین هر سه کلاس فقط منو یک نفر دیگر بودیم که همیشه کتاب ادبیاتمان بعد از ساعت ادبیات کامل کامل بود و خب خیلی ها دلشان میخواست بعداز کلاس کتابم را مورد تهاجم قرار بدهند که خب چون اخلاقم دستشان بود از این کار "جددددا" خودداری میکردند.

القصه،یک روز یکی از بچه های کلاس که از راهنمایی باهم همکلاس بودیم غیبت موجه چند روزه داشت و خب غایب بود سر کلاس ادبیات!التماس کنان و نالان آمد سمت ما که ای فلاتی جان دستم به دامنت،جان هر کی دوست داری این کتابت را برای یک روز،فقط یک روزقرض بده به من.به خدا سالم تر از روز اول برایت می آورمش.دختر مظلوم و ساده و خوبی بود.عجز و ناله اش دلم را به رحم آورد و بالاخره با هزاران توصیه و تذکره کتاب را سپردم دستش وگفتم:دیگه سفارش نکنما! یک "بله.چشم.حتما"مطمئن هم گفت و عین جن غیب شد!

شبش داشتم homeworkهای ریاضی را به آخر میرساندمو دفترم را برانداز میکردم و هی عشق میکردم از حل سوالاتو و تحلیل هایی که ریز و تمیز از خودم نوشته بودم و همینطور نگاه دفترم میکردم که به به!چه تمیز و ملوس است دفترم که تلفن زنگ خورد!بعد از چند دقیقه مامان صدایم کرد که بیا تلفن!پرسیدم کیه؟گفت:نمیدونم.هر کی هست صداش گرفته!!!

منم شستم خبردار شد که یک گندی بالا آمده و هی وای من!همچین مواقعی سخت خودم را کنترل میکنم!

تلفن را گرفتم.از پشت خط صدای دختری می آمد که از فرط گریه صدایش گرفته بود.

من:بله؟

دختر(همون همکلاسیم):سلام...(هق هق هق)توروخدا...(هق هق هق)وای....شرمنده(و بازم هق هق هق).یه مشکلی پیش اومد برام.عصبانی بودم...همون موقع اومدم از رو کتابت بنویسم....(هق هق هق)بعد از نوشتن اشتباهی به جای اینکه بعضی از زوائد کتاب خودمو پاک کنم(هق هق شدید تر شد)یه صفحه از کتاب تو رو پاک کردم...و بازم هق و هق و هق!

اینقدر عصبانی بودم که تمام مدت فقط گوش میدادم و حرف نمیزدم.ولی فکر کنم صدای نفس عمیقی که کشیدم را به وضوح شنید!تصور کنید! یک صفحه از کتاب ادبیاتم که از بالا تا پایین صفحه ی مذکور یک متن بلند بالا بود که من سیاه و کبودش کرده بودم.و بدتر از همه کسی نبود که به کتابش اعتماد کنم و از رویش بنویسم.حق داشتم خب!(البته فکر میکنم  آن موقع وسواس داشتم در نوشتن نکات !!)و بدتر از همه این بود که فکر کردم حتما کتابم کثیف شده.این را نمیتوانستم تحمل کنم!

با حالت عصبانی که کااااملا مشخص بود گفتم:خیلی خب...حالا گریه نکن.خیلی خب دیگه!بسه...یه کاریش میکنم..

خلاصه هق هق و اظهار شرمندگی زیاد و منم تق! تلفن را گذاشتم.البته بعد از یک خداحافظی به غایت سررررد! تا یک ساعت عین اسپند روی آتش بالاو پایین میرفتم که ای وای  بر من! که نازنین کتابم را دادم دست کسی!دختره ی فلان و بهمان را دیدی چه کرد؟(فلان و بهمان فحش نبود!)

یک هفته بعد از اینکه همه ی آتش ها خوابید و منم آرام شده بودم از روی کتاب همون نفر دومی که گفتم سریع و دقیق مینوشت وقبولش داشتم،کتابم را دوباره سرپا کردم،همکلاسی آمد سراغم! زنگ تفریح بود و ساعت بعدش ورزش داشتیم! داشتم شلوار مدرسه ای را از روی خط اتویش تا میکردم که بگذارمش داخل کیف و بند کفشم را ببندم که آمد جلویم ایستاد.با یک لبخند به پهنای صورت و سلام کنان!جوابش را که دادم یک شی ء مستطیلی کادو پیچ را گرفت جلویم.گفتم این چیه؟گفت:از روی دوست داشتن(من چندشم شد از این جمله!میگفت عرض ارادت بهتر بود:))))  )  وهم بابت آن قضیه.دوهزاریم افتاد...گرفتمش و تشکر کردم و گفتم نیازی نبود.ولی خب بازهم متشکر.لبخند ملیحی هم به حرف هایم اضافه کردم تا بلکه وجدانم از آن حرف هایی که زذم(که گرچه علنا چیز بدی نگفتم و ظاهرا از صدتا فحش بدتر بود) و نگاه های خشمناکی(یا به قول بچه ها هولناک)که مرتب نثارش کرده بودم راحت شود!اوهم خوشحال از اینکه همه چیز درست شده رفت!

الحق کتابی که داده را دوست دارم.گرچه قبلا خوانده بودمش ولی این بهتر بود و همین طور خوشگل تر!! :))

خانم گالوا

یادداشت شماره 17:

"پیپ،هیچ وقت از ظاهر چیزی قضاوت نکن.فقط وفتی مدرک و دلیل دیدی قبول کن.قانونی بهتر ازاین نداریم!"

آرزوهای بزرگ-چارلز دیکنز

اصولا و صدالبته ظاهرا،همه ی ماهم همیشه این حرفو قبول داریم و میگیم نباید زود نتیجه گیری و قضاوت کرد.ولی چند درصد به این اصل عمل میکنیم؟یه چیزی که هست اینه که از روی نوشته های یه فرد شخصیتش رو تو ذهنمون شکل میدیم و گاها قضاوت میکنیم و خلاصه اینکه اون کاری که نباید انجام بشه انجام میشه!به همین خاطره که بعضیا حتی دوست ندارن با اسم خودشون بنویسن و با یه اسم مستعار عجیب مینویسن و مینیمم اطلاعاتی از خودشون بروز میدن.که خب حقم دارن!رفتارها گاهی بیانگر قضاوت هاست که گاهی اذیت کنندس ولی قطعا مهم نیستن .قطعا!

البته خیلی هاهم از اسم مستعار به دلایل دیگه ای استفاده میکنن مثل علاقه به اون اسمی که خوششون میاد و در دنیای بیرون(بیرون از وبلاگ هاشون)نمیشه ازش استفاده کرد و یا هزار و یک دلیل دیگه که واقعا ربطی به یکی مثل من نداره!مهم اینه که جملات رو شعاری تکرار نکنیم،و با گفتن حرفایی که با عملمون یکی نیستن خودمونو گول نزنیم!

اصولا وقتی زیاد سعی کنیم با حرفامون دیگرانو گول بزنیم،در حالی که اول خودمونو داریم گول میزنیم،بعد از یه مدت دیگه دروغای خودمونم باور میکنیم...:)

خانم گالوا


آرام و روان و نرم و سنجیده رود

ما ناله کنان و یار نشنیده رود

یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم

از دل نرود هر آنکه از دیده رود

خانم گالوا

برای من:

همیشه چهارخونه دوست داشتم و دارم.حال خیلی خوبی دارم با لباس های چهارخونه.به نظرم خیلی قشنگن.به خصوص که گاهی رنگ خونه ها به طرز ظریف و قشنگی کنار هم میشینن.بعداز منهدم شدن پیراهن چهارخونه آبیم،من تا چند روز دپرس بودم:| خب ناراحت بودم دیگه!لباس دوست داشتنیم بود!هنوز مثلش(تو همون مایه ها)پیدا نکردم:|

چهارخونه های دیگمم هیچ کدوم آبی نبودن:( انگار تولید چهارخونه ی آبی متوقف شده بود!تا اینکه سر و کله ی یه توپ توپی آبی پیدا شد....اینم خوبه.ولی هیشکی اون نمیشه:( هنوز داغ اون از دلم نرفته بود که چهارخونه ی زردمو جلوم شرحه شرحه کردن!مامان میگفت اینو دیگه نمیشه تن کرد!!:( با احساسات من بازی میکنن هی:| ای بابا!

خانم گالوا

برای من:

انگشت شست راستم با رنده زخم شد...هنوزم جاش بدجوری میسوزه.دوبار هم چسب زخمشو عوض کردم...همشم سر اینه که وقتی گفتم نع ینی نع!حجم لجبازی هام تو این دوهفته به اوج رسیده!خسته ام یکم...

اغلب دوست دارن فراموشی بگیرن تا خاطرشون با کسی که دوسش داشتنو فراموش کنن.ولی من دوس دارم فراموشی بگیرم تا نتیجه ی کنکوری که اون طور که دلم میخواست نشدو فراموش کنم....کاش برگردم به2سال پیش....کاش ...

نتیجه خداراشکر خوب به نظر میاد.اما از نظر من...سخت گیری هم نیست.فقط اینکه خودم از خودم و داشته های درونیم بهتر خبر دارم.برای همین این نتیجه ی ظاهرا خوب برای خودم غ ق ق است!خیییلی ....هی ....

خانم گالوا

برای من:

پست جدید جولیک رو که خوندم یاد11-12سالگیم افتادم.اولین بار کلاس پنجم بود که تو کتابخونه ی مدرسه یکی از کتابای هری پاترو دیدم.قبلترهاش اسمشو شنیده بودم ولی به نظرم جالب نیومده بود.اون موقع گلستان و بوستان و مثنوی برای نوجوانان میخوندم،کلیله و دمنه و حافظ با کمک خواهرم میخوندم.ولی با خودم گفتم امتحانش کن....برش داشتم همون روز ظهر بعداز ناهار طبق عادت همیشگیم تو اتاق تاریک،بدون روشن کردن چراغ شروع کردم به خوندنش.نصف بیشترش تمام شده بود که خوابم برد.عجیب جذبش شده بودم.تک تک صحنه هاشو به وضوح تصور کرده بودم و خودمم انگار از دور تو همون محیط داشتم داستانو دنبال میکردن.دوم راهنمایی بودم که دوره ی کاملشو با ولع تمام خوندم.مامانمم گاهی میخوند:)خیلی دنیای خوبی داشت داستانش.خیلی حالم باهاش خوب بود.وقتی تمام شد دوست داشتم تعداد جلدهاش بیشتر میبود.یا مثلا از نو با این کتاب آشنا بشم....چقدر حال آدم با بعضی چیزا خوبه.کیمیاگرو که سه سال پیش خوندم تونستنم خیلی باهاش همراه بشم و حالم خوب باشه:)شیطان ودوشیزه پریم و آرزوهای بزرگ و ربکا هم خوب بودن...حال وهوام و همراهیم باهاشون خوب بود.ولی نه اینا و نه هیچ کدوم از کتابای خیلی خوبی که تا به حال خوندم نتونستن اون دوران خوشو برام تکرار کنن.عجبا!؛)

خانم گالوا

یادداشت شماره 16:

حس سرگیجه دارم وقتی چاووشی میخواند:"عجب حلوای قندی تو...".این حلوای قند بدجوری حس سرگیجه را هل میدهد در تمام کله ام.حتی تا چشم هایم هم میرسد.اسم بعضی هاهم همین کار را با من میکند.در واقع اسم هر کس یک طعمی،یک رنگی و گاهی یک شکلی را در ذهنم تداعی میکند.در واقع به ازای تمام آدم هایی که دیده ام و میشناسمشان یک همچین حسی دارم.مثلا بعضی ها طعم سیب زمینی سرخ کرده ی نمکین و توپر را بهم القا میکندد.مثل خانم"کاف":) بعضی ها هم طعم دیفن هیدرامین سرد میدهند! مثل خانم"میم"! بعضی ها طعم قیمه با لیموعمانی زیاد میدهند!همچین که به یادشان می افتی دوست داری حست خوب باشد ولی نمیگذارند!لیموعمانیشان زیاد است خب!

بعضی ها هم تداعی رنگ و شی ء میکنند در ذهنم...چه خوب میشود اگر تداعی گران خوبی باشیم:)
خانم گالوا